لبخند گل را که می بویم، داستان شکفتنش در ذهنم شکوفا می‌شود بوسه خاک، خنده آفتاب، عشق بازی باران... و آغوش گرم باغچه، آه ای گل کم عمر، داستان شکفتنت چه بلند است...

لبخند گل

مه که از زمین رخت بست، دود سیگار خیال خام مرد تنها شد

مه

آخرین اثر هنری باران، رنگین کمانی بود ، که چندماه بعد، عمر کوتاهش را، زنده... میان گل‌های بهاری یافتم.

رنگین کمان

به چشم‌هایت بیاموز وقتی به دنیا می‌نگرند، لااقل معنای جاذبه را برای زمین باقی بگذارند.

چشم ها

جنگلی-از-من

داستان جنگلی از من

روزها به کندی از پی هم می گذشتند ، من تنها در دشتی بی آب و علف ریشه در خاک دوانده بودم ،  شاخه های پیرم مثل گذشته تاب نگه داری میوه های تازه را نداشتند ،ناچار انها را زیر پا می انداختم و پوسیده  شدن انها را جلوی پرتوهای آتش وار خورشید  می دیدم ، شب های تنهایی  من با گریه به خواب می رفت و از آن همه میوه های شیرین تنها دانه هایشان به یادگار میماند…

گاهی به پرواز باد در وسعت آسمان حسادت می کردم ، به طوفان هایی که به پا می داشت ، به رقصی که با خاک می کرد و آوازبلندی که  زوزه کشان می خاند. روزبه روز بیشتر می اندیشیدم و ریشه هایم بیشتر در خود فرو می رفت اما باز خبری از باران نبود…

روز ها و ماه ها زیر گرمای خورشید می گذشتند ، ما دو درخت بودیم ، درختی بزرگ و تنومند که من بودم و نهالی کوچک و در عذاب که سر از خاک بیرون کشیده بود. نهالی که از دانه میوه هایم سر از خاک بیرون نهاده بود. من ریشه های بلندم را در عمق زمین فرو می بردم و به جستجوی اب می رفتم، اما این کار برای نهالی تازه، سخت وغیر ممکن بود.  حالا غصه هایم دو چندان شده بود، حتا کهن سالی نمی توانست برگ های خیس و چشمهای اشک آلودم را پنهان کند، و هنوز هم خبری از آب و باران نبود …

از میان سیل اشک هایم، صدایی لطیف شنیده می شد، صدایی که تا به حال در این نزدیکی نشنیده بودم ، صدایی از جنس خودم ، بیشتر نگاه کردم، نهال چشم گشوده بود ، زبان باز کرده و بود و با لبخند پر معنایش به من می نگریست و به حلقه های اشک من پاسخ می داد. لحظه ای در سکوت فرو رفتم ،ناگهان از درون فریادی بلند کشیدم و از خود بی خود شدم . خود را درختی برنا می دیدم ، شاخه هایم را بالا می کشیدم برگهایم را مثل عروس ها تکان می دادم ، از این پس اشک های من اشک شوق بود، اشک هایی که به نهال کوچک آب می رساند…

روزها و شب ها سپری می شدند ، من پیر تر و نهال جوان تر می شد، احساس ضعف و خستگی می کردم ، اما تماشای درختی پر شکوفه به من جان دوباره می بخشید و هر بار اشک شوقم را دوچندان می کرد، درختی از من که تا دیروز با اشک هایم سیراب می شد و حال ریشه های عمیقش، یاد سال های جوانی ام را در من زنده میکرد …

من تکه چوبی خشکیده هستم ، در حالی که هزاران سال از ان ماجرا می گذرد ، در میان انبوهی از هم نوعانم در جنگل زندگی می کنم، جنگلی که یادگار اشک روزهای تنهایی من است… اشک هایی که بی حکمت نبود.

مهدی کیانی، داستان کودکان با عنوان «جنگلی از من» چاپ شده اسفند 84 مجله کیهان