جنگلی-از-من

داستان جنگلی از من

روزها به کندی از پی هم می گذشتند ، من تنها در دشتی بی آب و علف ریشه در خاک دوانده بودم ،  شاخه های پیرم مثل گذشته تاب نگه داری میوه های تازه را نداشتند ،ناچار انها را زیر پا می انداختم و پوسیده  شدن انها را جلوی پرتوهای آتش وار خورشید  می دیدم ، شب های تنهایی  من با گریه به خواب می رفت و از آن همه میوه های شیرین تنها دانه هایشان به یادگار میماند…

گاهی به پرواز باد در وسعت آسمان حسادت می کردم ، به طوفان هایی که به پا می داشت ، به رقصی که با خاک می کرد و آوازبلندی که  زوزه کشان می خاند. روزبه روز بیشتر می اندیشیدم و ریشه هایم بیشتر در خود فرو می رفت اما باز خبری از باران نبود…

روز ها و ماه ها زیر گرمای خورشید می گذشتند ، ما دو درخت بودیم ، درختی بزرگ و تنومند که من بودم و نهالی کوچک و در عذاب که سر از خاک بیرون کشیده بود. نهالی که از دانه میوه هایم سر از خاک بیرون نهاده بود. من ریشه های بلندم را در عمق زمین فرو می بردم و به جستجوی اب می رفتم، اما این کار برای نهالی تازه، سخت وغیر ممکن بود.  حالا غصه هایم دو چندان شده بود، حتا کهن سالی نمی توانست برگ های خیس و چشمهای اشک آلودم را پنهان کند، و هنوز هم خبری از آب و باران نبود …

از میان سیل اشک هایم، صدایی لطیف شنیده می شد، صدایی که تا به حال در این نزدیکی نشنیده بودم ، صدایی از جنس خودم ، بیشتر نگاه کردم، نهال چشم گشوده بود ، زبان باز کرده و بود و با لبخند پر معنایش به من می نگریست و به حلقه های اشک من پاسخ می داد. لحظه ای در سکوت فرو رفتم ،ناگهان از درون فریادی بلند کشیدم و از خود بی خود شدم . خود را درختی برنا می دیدم ، شاخه هایم را بالا می کشیدم برگهایم را مثل عروس ها تکان می دادم ، از این پس اشک های من اشک شوق بود، اشک هایی که به نهال کوچک آب می رساند…

روزها و شب ها سپری می شدند ، من پیر تر و نهال جوان تر می شد، احساس ضعف و خستگی می کردم ، اما تماشای درختی پر شکوفه به من جان دوباره می بخشید و هر بار اشک شوقم را دوچندان می کرد، درختی از من که تا دیروز با اشک هایم سیراب می شد و حال ریشه های عمیقش، یاد سال های جوانی ام را در من زنده میکرد …

من تکه چوبی خشکیده هستم ، در حالی که هزاران سال از ان ماجرا می گذرد ، در میان انبوهی از هم نوعانم در جنگل زندگی می کنم، جنگلی که یادگار اشک روزهای تنهایی من است… اشک هایی که بی حکمت نبود.

مهدی کیانی، داستان کودکان با عنوان «جنگلی از من» چاپ شده اسفند 84 مجله کیهان

حکایت منفعت نداشته هایمان

حکایت منفعت نداشته هایمان

روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد. در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: من ایمیل ندارم. مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم.

مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد. از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر میفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد. یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: ایمیل ندارم مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم..

آری، گاهی نداشته های ما به نفع ماست.

حکایت یک عبادت بامدادی از وبسایت مهدی کیانی - عکس از علی نوذری

حکایت یک عبادت بامدادی

مدت هاست که سحرگاهان  را  در خیال خام خود غوطه و رشده ایم و به جای سر به سجده ی الهی گذاشتن، سر در گریبان بی خیالی هایمان فرو برده ایم.تنم می لرزد از این همه سرکشی و اراده ای که به باد دادمش.

حکایتی یک عبادت بامدادی نامیست که من بر این داستان گذاشته ام تا شاید در یادم بماند که بامداد های فردایم را مثل دیروزها نگذرانم…

پیرمردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانهی خدا ، مسجد  بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، پیرمرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. پیرمرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه دوباره زمین خورد! او باز بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، با مردی که فانوس در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

مرد پاسخ داد: من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید. ، از این رو فانوس آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

پیرمرد از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، پیرمرد از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

اما مرد فانوس به دست از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد

پیرمرد درخواستش را دوبار دیگر تکرار کرد و مجددن همان جواب را شنید .پیرمرد از مرد فانوس به دست پرسید  که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

و مرد فانوس به دست  پاسخ داد: من شیطان هستم.

پیرمرد  با شنیدن این جواب جا خورد و شیطان در ادامه توضیح داد
من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

  فانوسی که شیطان برای هدایت ما روشن کند ، به راستی که تمثیل عجیبیست در این داستان

یک خازره از وبسایت مهدی کیانی

یک سرهنگ به یاد ماندنی

تو این شلوغ ها هم گاهی میشه آدم هایی رو دیده که هیچ چیز برای اسطوره بودن کم ندارن ، و میشه از اون ها حداقل اینو یاد گرفت که این همه برو بیا دلیلی نمیشه که خودخاه باشیم یا انسان بودن رو از یاد ببریم.ما هم میتونیم خازره ساز باشیم.
کنار خیابون ایستاده بودم که دیدم یه عقب مونده ذهنی که آب دهنش کش اومده بود و ظاهر نامناسب و کثیفی داشت به هر کسی که میرسه با زبون بی زبونی ازش میخواد دگمه بالای پیراهنش رو ببنده، اما چون ظاهرخوب و تمیزی نداشت همه ازش اکراه داشتن و فرار میکردن!
دو سه تا سرهنگ راهنمایی و رانندگی با چند تا مامور وسط چهار راه ایستاده بودن و داشتند صحبت می کردند. یکی از اونها معلوم بود نسبت به بقیه از لحاظ درجه ارجحیت داره چون خیلی بهش احترام میذاشتن.
این عقب مونده ذهنی رفت وسط خیابون و به اونها نزدیک شد و از همون سرهنگی که ذکر کردم، خواست که دگمه اش رو ببنده! سرهنگ بیسیم دستش رو به یکی از همکارانش داد و با دقت دگمه پیراهن اون معلول ذهنی رو بست و بعد از پایان کارش وسط خیابان و جلوی اون همه همکار و مردم به اون عقب مونده ذهنی یه سلام نظامی داد و ادای احترام کرد!
یک خازره از وبسایت مهدی کیانی
اون عقب مونده ذهنی که اصلا توقع این کار رو نداشت خندید و اون هم به روش خودش سلام داد و به طرف پیاده رو اومد.  لبخند و احساس غروری که توی چهره اش بود رو هیچوقت فراموش نمی کنم.
بعد از این قضیه با خودم گفتم کاش اسم و مشخصات اون سرهنگ رو یاد داشت می کردم تا با نام بردن ازش تقدیر کنم، اما احساس کردم اگر فقط به عنوان یک انسان ازش یاد کنم شایسته تر باشه، این کار جناب سرهنگ باعث شد اشک توی چشمام جمع بشه و امیدوار بشم که هنوز انسانهایی با روح بزرگ وجود دارند. زنده باشی جناب سرهنگ!

فلسفه بافی مهدی کیانی

چند خط فلسفه بافی پیرامون حقوق نادیده گرفته شده مردان و کشف ماهیت زنان در واحد زمان

عشق بازي ،كار لحظه به لحظه ي طبيعت است! ناخود آگاه ما ، در طی قرن ها و بدون این که به یاد بیاوریم ، زندگی کردن ،عشق بازی و عشق ورزیدن را از تپیدنِ نبضِ طبیعت آموخته است ، اما ما موجودات فراموش کار عادت کرده ایم چشم هایمان را ببندیم و تنها به خيال های باطل درونمان بنگريم!

فلسفه بافی مهدی کیانی

اینجا در غرب! منتظر طلوع خورشید نشسته ام . دیشب همین حوالی آسمان تا قبل از باریدن برف شادی با چراغ هایی از جنس ستاره تزئین شده بود! این برف ها رخت سپید عروسی زمين است. زمینی که منتظر آمدن خورشید آرام بر مدار خود خفته است …

هرچند سال هاست که آن ها را می بینم اما با رسمشان آشنایی ندارم !به جای شب ،داماد گستاخانه در روز روشن مي آيد و رخت سپید عروس را از تنش به در مي كند! و با نوازش شعله هايش با زمين عشق بازي مي كند! او با امدنش ابر ها را مي دردتا براي لحظه اي رنگِ سرخِ خاصي آسمان و زمين یعنی زمان را در بربگیرد و بلاخره خورشید زمين را به اغوش ميکشد …

راست مي گفتند زمين مادر است.اما اين اشتباه فاحش كه خورشيد خانم باشد الحق كه بخشودني نيست!چرا كه من خودم با چشم خودم رصد كرده ام كه همين خورشيدِ خودمان نه زن ديگر در اقسا نقاط كهكشان اختيار كرده و از هر كدام هم بچه هايي دارد یکی از یکی خوشگل تر و ماه تر ،كه به لطف گرماي وجود پدر دور مادر مي گردند

نوشته ای از مهدی کیانی