مدت هاست که سحرگاهان را در خیال خام خود غوطه و رشده ایم و به جای سر به سجده ی الهی گذاشتن، سر در گریبان بی خیالی هایمان فرو برده ایم.تنم می لرزد از این همه سرکشی و اراده ای که به باد دادمش.
حکایتی یک عبادت بامدادی نامیست که من بر این داستان گذاشته ام تا شاید در یادم بماند که بامداد های فردایم را مثل دیروزها نگذرانم…
پیرمردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانهی خدا ، مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، پیرمرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. پیرمرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه دوباره زمین خورد! او باز بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، با مردی که فانوس در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید. ، از این رو فانوس آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
پیرمرد از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، پیرمرد از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
اما مرد فانوس به دست از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد
پیرمرد درخواستش را دوبار دیگر تکرار کرد و مجددن همان جواب را شنید .پیرمرد از مرد فانوس به دست پرسید که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
و مرد فانوس به دست پاسخ داد: من شیطان هستم.
پیرمرد با شنیدن این جواب جا خورد و شیطان در ادامه توضیح داد
من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
فانوسی که شیطان برای هدایت ما روشن کند ، به راستی که تمثیل عجیبیست در این داستان…
Add a Comment