فاصله چندان نیست، همین حوالی از لابه لای ابرها، یا در میان سنگ ها. در جوشیدن چشمه یا روییدن بهار، یا در خروش زلال یک جویبار. خدا را می شود پیدا کرد، ذکر شیرین بودن را با هر تپش تکرار کرد. هنوز هم می شود آسمان را سیر بویید. از قلب واژه زیستن، هنوز هم می شود جرعه ای نفس نوشید.
تمام قاصدکهای جهان را به سویِ تو پرواز دادهام، با نفسهایی که اِذن خداست هزار رنگ پاییز را فرشِ زیرِ پایِ تو کردهام با، برگهایی که از جنسِ طلاست مُلکِ سلیمان دارم و حکایتَت بانویِ سبـاست هرچه دارم پیش کش آمدنت، که نبخشیدن از کیسه ی خلیفه خطاست...
بانوی صبا
قطرهها به هم که میرسند، تنها می شوند، این است که تماشای یک قطره آب را از تماشای یک اقیانوس لذتبخشتر میکند.. هر قطره آب اقیانوس کوچکی است، اقیانوسی زلال... و ما آدمها اشک که میریزیم، فراموش میکنیم احساسمان به وسعت یک آسمان رسیده است، که میبارد!
قطره ها
خسته از راههای نرفته، کنار هدف ایستادهایم و به سرابی که در دوردست بخار می شود، دلبسته ایم. به چشمهایی می اندیشم که کورکورانه مینگرند، و خیالی که راحتمان نمیگذارد.
خسته
عشق را باید از زمستانی آموخت، که قلب سپید و آسمانی اش را، نثار رگهای زمین میکند، تا بهار را شکوفه باران کند. من اگر نماندم اما حضورم در تو جاریست...