حکایت باد و خورشید

 

روزي خورشيد و باد هر دو در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به ديگري احساس برتري مي كرد . باد به خورشيد مي گفت : من از تو قوي ترم خورشيد هم ادعا ميكرد كه او قدرتمندتر است. گفتند بياييم امتحان كنيم . خوب حالا چگونه ؟ ديدند مردي در حال عبور است و كتي به تن دارد. باد گفت من مي توانم كت آن مرد را از تنش در آورم. خورشيد گفت پس شروع كن .باد وزيد و وزيد. با تمام قدرتي كه داشت به زير كت مرد مي كوبيد. در اين هنگام كه مرد ديد ممكن است كتش را از دست بدهد ، دكمه ي كتش را بست و با دو دستش محكم آن را چسبيد. حکایت باد و خورشید از وبسایت مهدی کیانیباد هر چه كرد نتوانست كت را از تنش خارج كند و با خستگي تمام رو به خورشيد كرد و گفت عجب آدم سرسختي بود ، هر چه سعي كردم موفق نشدم .مطمئن هستم كه تو هم نمي تواني . خورشيد گفت تلاشم را مي كنم وشروع كرد به تابيدن . پرتوهاي پر مهرش را بر سر مرد باريد و او را گرم كرد .

مرد كه تا چند لحظه قبل سعي در حفظ كت خود داشت ، متوجه شد كه هوا تغيير كرده و با تعجب به خورشيد نگريست . ديد از آن باد خبري نيست ، احساس آرامش و امنيت كرد . با تلاش مداوم و پر مهر خورشيد او نيز گرم شد و ديد كه ديگر نيازي به اينكه كت را به تن داشته باشد نيست . بلكه به تن داشتن آن باعث آزار و اذيت او مي شود . به آرامي كت را از تن به در آورد و به روي دستانش قرار داد. باد سر به زير انداخت و فهميد كه خورشيد پر مهر و محبت كه پرتوهاي خويش را بي منت به ديگران مي بخشد از او كه به زور مي خواست كاري را انجام دهد بسيار قوي تر است .

اگر خردمندانه فرمان دهی، با خوشرویی از تو اطاعت خواهد شد.

حکایت عمه ی عطار

مدیر مدرسه می گفت: پس از اینکه مادر یکی از دانش آموزان وارد دفتر مدرسه شد و با اعتراض بیان کرد که چرا موضوعاتی را برای تحقیق به بچه ها ارایه می دهید که هیچ منبعی جهت تحقیق و مطالعه برای آن وجود نداره؟

با تعجب از ایشان پرسیدم: کدام تحقیق؟

مادر دانش  جواب داد: تحقیق در مورد "عمه عطار". فرزندم میگه سر صف اعلام کرده اید که در باره عمه عطار !!! تحقیق بنوسید و جایزه بگیرید.

در حالی که نمی توانستم خنده خودم را کنترل و پنهان کنم گفتم خواهر عزیزم تحقیق در مورد "عمه عطار " نبوده بلکه در مورد" ائمه اطهار "بوده است.

 

 

 

حکایت هدیه ای برای واعظ

 

واعظي منبري رفت و سخنراني جالبي ارائه داد. کدخدا که خيلي لذت برده بود به واعظ گفت: روزي که مي خواهي از اين روستا بروي بيا سه کيسه برنج از من بگير!

واعظ شادمان شد و تشکر کرد. روز آخر در خانه ي کدخدا رفت و از کيسه هاي برنج سراغ گرفت.

کدخدا گفت: راستش برنجي در کار نيست. آن روز منبر جالبي رفتي من خيلي خوشم آمد و گفتم من هم يک چيزي بگويم که تو خوشت بيايد.