یادش بخیر ، صبر کردن رو با خوندن رمان رابینسون کروزوئه یاد گرفتم ، همیشه دوست داشتم رابینسون باشم دلو بزنم به دریا و برسم به یه جزیره، یه جزیره گم شده …
وقتی مینوشتم یاد داستان رابینسون کروزوئه افتادم ، گاهی زیاد از رحمت خدا نا امید میشیم ، اونجاست که باید صبر داشته باشیم و ایمانمون رو بسنجیم …
جریان آب بازمانده های یک کشتی شکسته را به ساحل جزیره ی دور افتاده ای رساند. مردی که در آن کشتی بود به درگاه خدا دعا می کرد تا خداوند او را نجات دهد. مرد روزها و ساعت ها به اقیانوس چشم میدوخت تا شاید نشانی از کمک بیاید اما کمکی نبود. بعد از مدتی ناامید از این که کسی به دنبال او بیاید به داخل جزیره بازگشت و تصمیم گرفت برای حفاظت از جان خود کلبه ای کوچک بسازد ، روزها گذشت و مرد که خسته و فرسوده شده بود با تلاش زیاد کلبه کوچکی بنا کرد…
روزی، عصر هنگام ،مرد وقت بازگشتن به کلبه پس از خستگی و جست و جوی زیاد به دنبال غذا ، کلبه ی کوچک خود را در کوهی از آتش دید. کلبه پیش رویش شبیه جهنم می سوخت و دود زیادی به آسمان بلند شده بود. مرد اندوهگین و ناراحت از این ماجرا بلند فریاد میزد ، خدایا … چرا؟ و آنقدر خدایش را صدا زد که خسته و درمانده پای درختی افتاد و به خاب فرو رفت …
صبح هنگام وقتی زمین یک بار دیگر به دور خورشید غلطیده بود ، روشنایی به آسمان جزیره بازگشت . و مرد با صدای شیپوری بلند و پرتو نوری که از لا به لای شاخ و برگ های درخت صورتش را نوازش میکرد از خاب برخاست ، حس عجیبی مثل پرواز داشت ، به سرعت از کنار کلبه سوخته دوید و خود را به ساحل رساند ، کشتی آمده بود تا او را نجات دهد. مرد با تعجب پرسید: چه طور به اینجا آمدید …
ناخدای کشتی نگاهی به جزیره زیبا انداخت و گفت اینجا واقعن بهشت است ،سپس رو کرد به مرد و گفت علامت دودی که فرستادی ما را به اینجا کشاند…
اگه روزی دنیا حتا جهنمم بشه ، شاید همه مشکلات ، علامتی برای فراخواندن رحمت خدا باشن…
ترجمه و بازنویسی مهدی کیانی
کپی برداری تنها با ذکر منبع و نام نویسنده مجاز است
Add a Comment