حکایت این یعنی منطق…

… معلم کمی فکر کرد و گفت گوش کنید تا مثالی بزنم

دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف. من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.
شما فکر می کنید، کدام یک این کار را انجام دهند؟
شاگردان یک زبان جواب دادند: خوب مسلما کثیفه.
معلم گفت: نه، تمیزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.
پس چه کسی حمام می کند؟

حالا پسرها می گویند: تمیزه.
معلم جواب داد: نه، کثیفه، چون او به حمام احتیاج دارد.
باز پرسید: خوب، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند: کثیفه.
معلم دوباره گفت: اما نه، البته که هر دو! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد.
خوب بالاخره کی حمام می کنه؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند: هر دو.
معلم بار دیگر توضیح می دهد: نه، هیچ کدام. چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد.
شاگردان با اعتراض گفتند: بله درسته، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم؟
هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است.
معلم در پاسخ گفت: خوب پس متوجه شدید، این یعنی: منطق. و از دیدگاه هر کس متفاوت است…

باران موسیقی در حمام

شما هم جزو آن دسته از افراد هستید که دوست دارند زیر دوش حمام بزنند زیر آواز؟ اما خانواده و همسایه ها از زیبایی صدای تان در عذاب هستند! خب، به گمانم این سردوشی جذاب بتواند راه نجاتی برای شما و اطرافیان تان باشد. این نازل پخش آب توسط Kohler ساخته شده و دارای یک اسپیکر ضد آب جداشدنی است که توسط یک آهنربا، در وسط سردوشی و درون آن قرار می گیرد.

 

 


 

حالا دیگر سردوشی برای تان آواز دلخواه را به صورت بلوتوث دریافت کرده و آن را می خواند و نیازی نیست که شما زحمت این کار را بکشید. نکته جالب این است که با قطع جریان آب و بستن دوش، اسپیکر آوازه خوان تان هم خاموش می شود. شرکت Kohler می گوید این اسپیکر تا هفت ساعت برای تان آواز می خواند و آنگاه باتری هایش نیاز به شارژ دارند. البته به گمانم جای یک میکرو توربین آبی برای تامین برق از جریان آب دوش در این اسپیکر کم باشد!

 

 

 

حکایت ترسیم شام آخر داوینچی

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن این تابلو، دچار مشکل بزرگی شد: می بایستنیکیرا به شکل عیسی وبدیرا به شکل یهودا- یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند- تصویر می کرد.

کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل آرمانی اش را پیدا کند.

روزی در یکی از مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره ی یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش طرح هایی برداشت.

پائولو کوئیلو داستان تابلوی شام آخر داوینچی ار کتاب شیطان و دوشیزه  وبسایت مهدی کیانی

سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبا تمام شده بود؛ ولی داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال کلیسا به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام نماید.

نقاش پس از روزها جست و جو، جوان ژنده پوش و شکسته و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را به کلیسا ببرند، چون فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت.

گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند؛ دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خود پرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد، گدا – که مستی کمی از سرش پریده بود – چشم هایش را باز کرد و نقاشی پیش رو را دید و با آمیزه ای از اندوه و شگفتی گفت: ”من این تابلو را قبلا دیده ام !”

 

داوینچی شگفت زده شد و پرسید :کی؟

گفت: سه سال پیش، پیش از آن که همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم، زندگی پر از رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی عیسی بشوم.

 

 منبع کتاب شیطان و دوشیزه پریم اثر پائولو کوئلیو صفحه ۵۵

حکایت تحفه ی گران بها

چهار برادر، خانه ی خود را برای تحصیل علم ترک کردن و مادر که تنها کسشان بود را تنها گذاشتند پس از چند سال آنها آدمهای موفقی شدند و به مقام های بلندی دست یافتند. روزی آنها تصمیم گرفتند هم دیگر را ملاقات نمایند و برای این منظور شامی را با هم صرف کنند. آنها در مورد هدایایی که به خاطر زحمات و رنج هایی که مادر پیرشان در این چند سال و دور از آنها متحمل شده بود و آنها به مادر خود پیشکش کرده بودند. صحبت می کردند.

اولی گفت: من خانه ی مجلل و بزرگی برای مادر ساخته ام.

دومی گفت: من تماشاخانه (سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ی مادر ساخته ام.

برادر سومی گفت: من یک ماشین مرسدس بنز آخرین مدل با راننده برای سفر های مادر تهیه کرده ام.حکایت تحفه گران بها

صحبت برادر های دیگر که تمام شد نوبت به چهارمین برادر رسید. او گفت: همه ی شما می دانید که مادر چقدر خواندن کتاب مقدس را دوست دارد و می دانید که دیگر هیچ وقت نمی تواند بخواند، چون چشم هایش دیگر سویی برای خواندن و نوشتن ندارد. من راهبی را دیدم یک طوطی داشت با زحمت فراوان توانستم او را راضی کنم تا آن طوطی را که می تواند تمام کتاب مقدس را از حفظ بخواند و کار خفظ کردن را با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال یاد بگیرد و من ناچارا متعهد شدم که به مدت بیست و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. برای این کار کافی است مادر اسم فصل ها و آیه ها را بگوید تا طوطی برایش از حفظ بخواند. برادران دیگر تحت تاثیر قرار گرفتند و کار او را مورد ستایش قرار دادند.

 

فردای آن روز نامه ی تشکر آمیزی از سوی مادر به هتلی که آن ها در آن جمع شده بودند رسید. مضمون نامه چنین بود: میلتون عزیز، خانه ای که برایم ساخته ای بسیار بزرگ است و من فقط در یک اتاق آن زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خانه را تمیز کنم. به هر حال از تو ممنونم.

مایک عزیز، تو برایم تماشاخانه ی گران قیمتی با صدای دالبی تهیه نمودی که می شود پنجاه نفر را در آن جا داد ولی من همه ی دوستانم را از دست داده ام و بینایی و شنواییم را نیز همین طور، متاسفانه امکان استفاده از آن برایم ممکن نیست ولی از این کارت ممنونم.

ماروین عزیز، من خیلی پیرم که بخواهم به مسافرت بروم. من توی خانه می مانم، مغازه ی بقالی ام را دارم پس هیچ وقت از مرسدس نمی توانم استفاده کنم اما از فکرخوبت ممنونم.

اما ملوین عزیز! ای عزیزترینم! تو تنها پسری هستی که فکر کوچکت از دیگر برادرانت بهتر کار کرد و با آن هدیه ی خوبت من را غافل گیرکردی. جوجه ی خیلی خوشمزه ای بود!! از تو ممنونم.

حکایت باد و خورشید

 

روزی خورشید و باد هر دو در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری احساس برتری می کرد . باد به خورشید می گفت : من از تو قوی ترم خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم . خوب حالا چگونه ؟ دیدند مردی در حال عبور است و کتی به تن دارد. باد گفت من می توانم کت آن مرد را از تنش در آورم. خورشید گفت پس شروع کن .باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت مرد می کوبید. در این هنگام که مرد دید ممکن است کتش را از دست بدهد ، دکمه ی کتش را بست و با دو دستش محکم آن را چسبید. حکایت باد و خورشید از وبسایت مهدی کیانیباد هر چه کرد نتوانست کت را از تنش خارج کند و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت عجب آدم سرسختی بود ، هر چه سعی کردم موفق نشدم .مطمئن هستم که تو هم نمی توانی . خورشید گفت تلاشم را می کنم وشروع کرد به تابیدن . پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد .

مرد که تا چند لحظه قبل سعی در حفظ کت خود داشت ، متوجه شد که هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست . دید از آن باد خبری نیست ، احساس آرامش و امنیت کرد . با تلاش مداوم و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست . بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود . به آرامی کت را از تن به در آورد و به روی دستانش قرار داد. باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر مهر و محبت که پرتوهای خویش را بی منت به دیگران می بخشد از او که به زور می خواست کاری را انجام دهد بسیار قوی تر است .

اگر خردمندانه فرمان دهی، با خوشرویی از تو اطاعت خواهد شد.