دسته: داستان کوتاه

داستان جنگلی از من

روزها به کندی از پی هم می گذشتند ، من تنها در دشتی بی آب و علف ریشه در خاک دوانده بودم ،  شاخه های پیرم مثل گذشته تاب نگه داری میوه های تازه را نداشتند ،ناچار انها را زیر پا می انداختم و پوسیده  شدن انها را جلوی پرتوهای آتش وار خورشید  می دیدم […]

حکایت منفعت نداشته هایمان

روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد. در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: من ایمیل ندارم. […]

حکایت یک عبادت بامدادی

مدت هاست که سحرگاهان  را  در خیال خام خود غوطه و رشده ایم و به جای سر به سجده ی الهی گذاشتن، سر در گریبان بی خیالی هایمان فرو برده ایم.تنم می لرزد از این همه سرکشی و اراده ای که به باد دادمش. حکایتی یک عبادت بامدادی نامیست که من بر این داستان گذاشته […]

یک سرهنگ به یاد ماندنی

تو این شلوغ ها هم گاهی میشه آدم هایی رو دیده که هیچ چیز برای اسطوره بودن کم ندارن ، و میشه از اون ها حداقل اینو یاد گرفت که این همه برو بیا دلیلی نمیشه که خودخاه باشیم یا انسان بودن رو از یاد ببریم.ما هم میتونیم خازره ساز باشیم. کنار خیابون ایستاده بودم […]

چند خط فلسفه بافی پیرامون حقوق نادیده گرفته شده مردان و کشف ماهیت زنان در واحد زمان

عشق بازی ،کار لحظه به لحظه ی طبیعت است! ناخود آگاه ما ، در طی قرن ها و بدون این که به یاد بیاوریم ، زندگی کردن ،عشق بازی و عشق ورزیدن را از تپیدنِ نبضِ طبیعت آموخته است ، اما ما موجودات فراموش کار عادت کرده ایم چشم هایمان را ببندیم و تنها به […]